دو حکایت کوتاه ولی زیبا و خواندنی
گویند مردی بود منافق اما زنی داشت مومن و متدین.
این زن تمام کارهایش را با
"بسم الله"
آغاز می کرد. شوهرش از توسل جستن او به این نام مبارک بسیار غضبناک می شد و
سعی می کرد که او را از این عادت منصرف کند.
روزی کیسه ای پر از طلا به زن داد تا آن را به عنوان امانت نکه دارد زن آن را گرفت و با
گفتن " بسم الله الرحمن الرحیم"
در پارچه ای پیچید و با " بسم الله " آن را در گوشه ای از خانه پنهان کرد،
شوهرش مخفیانه آن طلا را دزدید و به دریا انداخت تا همسرش را محکوم و خجالت زده
کند و "بسم الله" را بی ارزش جلوه دهد.
وی بعد از این کار به مغازه خود رفت.
در بین روز صیادی دو ماهی را برای فروش آورد آن مرد ماهی ها را خرید و به منزل
فرستاد تا زنش آن را برای نهار آماده سازد.
زن وقتی شکم یکی از آن دو ماهی را پاره کرد دید همان کیسه طلا که پنهان کرده بود
درون شکم یکی از ماهی هاست آن را برداشت
و با گفتن "بسم الله" در مکان اول خود گذاشت.
شوهر به خانه برگشت و کیسه زر را طلب کرد.
زن مومنه فورا با گفتن "بسم الله" از جای برخاست و کیسه زر را آورد شوهرش خیلی
تعجب کرد و سجده شکر الهی را به جا آورد و از جمله مومنین و متقین گردید
حکایت دوم:
پیرمرد وفادار
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد...در راه با یک ماشین تصادف کرد و اسیب دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین در مانگاه رساندند.پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند.سپس به او گفتند: ((باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت اسیب ندیده)) پیرمرد غمگین شد،گفت عجله دارد و نیازی به عکس برداری نیست . پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.پیرمرد گفت:همسرم در خانه سالمندان است.هر روز صبح به انجا می روم و صبحانه را با او می خورم.نمی خواهم دیر شود!پرستاری به او گفت:خودمان به او خبر می دهیم.پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متاسفم،او الزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا نمی شناسد!! پرستار با حیرت گفت:وقتی نمیداند شما چه کسی هستید،چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته،به ارامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است
[ سه شنبه 26 فروردين 1393برچسب:حکایت, جالب,کوتاه،خواندنی,
] [ 18:3 ] [ ][